اين نه اولين متني که مي نويسم نه آخريش
يه روزي يکي بهم يه حرف کليشه اي زد ،از اين حرفا که بهش ميگن جملات انگيزشي طور.
اون جمله اين بود :
صبور باش چيز هاي خوب زمان ميبرد امپراطوري ها يک روزه ساخته نميشوند
اون موقع از شنيدن اين جملات حرصم در ميومد ،چون واقعيت دنيا خيلي از اين حرفا و جمله ها دور بود.
ولي الان که اينجام و مي نويسم حداقل به اين يه جمله ايمان اوردم .
شايد هم هميشه حرف هاي کليشه اي ،حرف هاي بيخودي نباشه.
قطره اي هستم و محکوم به دريا نشدن
درد يعني گره کور شدن,وا نشدن
خيره در چشم سياه تو اگر مي گريم
دردم اين است :دچارم به زليخا نشدن
اخم کردي و ز ابروي کجت مي ترسم
بيت پيچيده ات افتاده به معنا نشدن!
سال ها اشک بر اين زخم دلم ريخته ام
که همين آب و نمک,راه مداوا نشدن
مثل پيچک به تو پيچيده ام و دلتنگم
بين ما هيچ نبوده است,به جز ""ما ""نشدن
حسين دهلوي
اينکه بخواي پا بزاري روي قلبت و دلت ،بعد فقط با مغز و منطقت تصميم بگيري ؛خيلي سخته
تا الان باور نميکردم ،تا وقتي که خودم رسيدم به اين دوراهي .
دوراهي خيلي سخت .
که بايد تو چشماي کسي که قلبت براش مي تپه و دلت براش ميره زل بزني و با منطق و ذهنت جواب بدي .
همونطوري که تمام بدنت داغ شده و ضربان قلبت از بودن کنار اون بالا رفته ،
پا بزاري روي تمام احساست و در ثانيه اي که درونت جنگه از بيرون عادي به نظر بياي و با کمال ارامش و قاطعيت ،
حرف هاي منتخب منطقت و ذهنت رو بزني فقط به خاطر اعتقادت
از انجام دادن اين کار و گرفتن اين تصميم مطمئني ،چون اون عقيدته ،معيارته و باورت
بعد از اينکه جوابش و ميدي و ميگذره ،توي يه ثانيه از شدت ناراحتي به باورت شک مي کني .
ولي آخر مي فهمي همون باور آيندت و نجات ميده .
سخته آدم گاهي بخاطر باوراش از احساساتش بگذره ولي ارزشش و داره
بايد خودت اين بار ،همپاي خودت باشي
يک بار در اين زندگي جاي خودت باش
رودي!ولي بيرون کن از سر فکر دريا را
شايد همان بهتر که درياي خودت باشي
رستم!بترس از اينکه رخشت رقتني باشد
بايد بنرسي !روي پاهاي خودت باشي
اين راه ،راه توست!پس سينه سپر کن مرد
تا ناجي تنهاي دنباي خودت باشي
#رويا_باقري
بايد يک نفر باشد؛
يک نفر که بدون غرور دوستت بدارد،
آنقدر صميمي که اگر در مدت يک ساعت براي بيستمين
بار ميخواستي حالش را بپرسي،
دا دا نکني،فکر نکني،
با خودت نگويي که نکند کلافه اش کنم ترس از چشم افتادن را نداشته باشي!
يک نفر که حال تو را بلد باشد،
يک نفرر که بدون توضيح بفهمد اين همه بي قراري دست خودت نيست!
يک نفر که غرور خاموش تو را دوست داشتن معنا کند نَ چيز ديگري!
مي پرسند:مجري يا متاهل؟
بگوييم:"متعهد"
چون تجربه نشان داده ،نه مجرد بودن،نشانه ي تعلق خاطر نداشتن به کسي است.
و نه متاهل بودن،نشانه تعهد و وفاداري!
همه ي قراردادها را که روي کاغذ هاي بي جان نمي نويسند!
بعضي از عهدها را روي قلب هايمان مي نويسيم،
حواسمان به اين عهدهاي غير کاغذي باشد
شکستنشان يک "انسان" را در هم مي شکند.
صلح ، يک اتفاق نيست که ناگهان بيفتد،وقتي همه خوابيم؛ صلح يک ماجراست؛
ماجرايي به بلنداي همه خواب ها و بيداري هايمان.
صلح،قصه اي طولاني ست که آدم ها همه آن را مي نويسند.قصه اي که همه آن را زندگي مي کنند.
هر آدمي در اين قصه کلمه اي ست ،عبارتي ،جمله اي يا شايد سطري و صفحه اي .
صلح، قانون نيست؛نه مي توان جهان را به آن مم کرد و نه انسان را.
صلح، يک باور است ؛بر مبناي انتخاب ،بي هيچ اجباري .انتخابي از صميم جان و از ته دل .
انتخاب آشتي به جاي قهر ، دوستي به جاي دشمني ،رواداري به جاي ناسازگاري ،مدارا به جاي نا شکيبايي.
اما اين آشتي و اين دوستي و اين سازگاري و اين مدارا از "من" شروع مي شود.
آشتي هر کس با خودش ، دوستي هر کس با خودش ،سازگاري و مداراي هر کس با خودش.
و آن زمان که هر کس با خود آشتي کرد و دوست شد ،مي تواند با ديگري هم دوستي کند و آشتي .
و آن ديگري نامش جهان است .
و تنها آنکه هم خود را دوست دارد و هم ديگري را،مي تواند خدا را نيز دوست بدارد.
عرفان نظرآهاري
قلبي بزرگتر از جهان
خانه دلتنگ غروبي خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم يک روز گذشت
مادرم آه کشيد
زود برخواهد گشت
ابري هست به چشمم لغزيد
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست اين همه درد
در کمين دل آن کودک خرد؟
آري آن روز چو مي رفت کسي
داشتم آمدنش را باور
من نميدانستم
معني هرگر را
تو چرا بازنگشتي ديگر ؟
آه اي واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از اين همه سال
چشم دارم در راه
که بيايند عزيزانم آه
خفته ها ! زنگ چيز خوبي نيست
شيشه ها ! سنگ چيز خوبي نيست
وصله ها را به من بچسبانيد
به شما انگ چيز خوبي نيست
هاي ! عاشق نشو نميداني
که دل تنگ چيز خوبي نيست
کري از پيش يک سه تار گذشت
گفت : آهنگ چيز خوبي نيست
گفته بودي {شهيد } يعني چه
پسرم !
جنگ چيز خوبي نسيت
جبر مي گويدم که بنويسم
از تويي که درون من جاري ست
شعر تنها پناه امن من است
گرجه او هم رفيق خوبي نيست
يک نفر با تو راه مي آيد
يک نفر سد راه من شده است
يک نفر نقشه مي کشد هر روز
در تنم جنگ تن به تن شده است.
يک نفر در مني که ساخته اي
روز ها هي سراب مي بيند
شب براي تو شعر مي خواند
شب براي تو خواب مي بيند.
شب حقير است پيش گيسويت
ماهيگيري به موي خود بستي
چشم هايت ستاره ميزايند
آسمان دار قابلي هستي !
امير حسين اثتاعشري
من زندگي خودم را ميکنم و برايم مهم نيست چگونه قضاوت ميشوم
چاقم، لاغرم؛ قد بلندم، کوتاه قدم؛ سفيدم؛ سبزه ام
همه به خودم مربوط است…
مهم بودن يا نبودن رو فراموش کن
رومه ي روز شنبه زباله روز يکشنبه است
زندگي کن به شيوه خودت
با قوانين خودت با باورها و ايمان قلبي خودت
مردم دلشان مي خواهد موضوعي براي گفتگو داشته باشند
برايشان فرقي نمي کند چگونه هستي
هر جور که باشي، حرفي براي گفتن دارند.
شاد باش و از زندگي لذت ببر
چه انتظاري از مردم داري ؟
آنها حتي پشت سر خدا هم حرف مي زنند …
گاهي اوقات يک اتفاق هاي اشتباهي توي زندگيت ميفتد که خيلي اذيتت مي کند به خاطر همين تصميم ميگيري از آن ها درس بگيري و ديگر تکرارشون نکني .
گاهي اوقاتم هست يه آدمايي وارد زندگيت ميشن که تمام وجودت را نابود مي کنن, احساساتت و باورات و از همه مهم تر حال خوبت را
آن هم با وجود تمام محبت هايي که به آن ها کردي, با وجود تمام ارزشي که برايشان قائل شدي و در آخر با تمام حال خوب و خنده هايي که به آن ها هديه کردي
اين دفعه تصميم ميگيري اين آدم ها را از زندگيت بيرون کني و هيچ وقت ديگر به آن ها فکر نکني, و شايد هم تصميم بگيري که هميشه از آن ها متنفر بماني.
وقتي آرام آرام خودت را زدي به موج بيخيالي و فراموشي وقتي تازه سعي داري موفق بشوي حال دلت را خوب کني ,
يک جرقه باعث ميشود اين موج تو رو به ويرانه ي اولت برگرداند.
وقتي داري خودت را قانع ميکني که به تو بدي کرده, ولي براي اينکه حرف خودت را باور نکني خودت را هم به اندازه ي او مقصر جلوه ميدهي
وفتي در جنجال تنفر و دلرحمي , مغزت تنفر را انتخاب مي کند و قلبت در برابرت مي ايستد و دست از اتحاد با تو ميکشد,
حس مي کني درونت ويرانه تر از آنچه که بود شد
حال بدي ست وقتي توان فهميدن حال خودن را نداشته باشي و جرئت راست گفتن به خودت را هم نداشته باشي
سخت است دلت براي کسي به رحم بي يايد که تو را در ثانيه اي بي ارزش ترين آدم زندگيش خطاب مي کند.
خلاصه اش کنم
من از خود شاکي ام , يا بهتر بگويم از دلم شاکي ام
از دلي که نميفهمد کسي که با تو اينگونه رفتار مي کند ارزش دل سوزي ندارد, ارزش غمگين بودن را هم ندارد حتي ارزش دوست داشتن را هم ندارد
ولي بايد بفهمد, نه؟
بايد بفهمد, که اين وصف اتفاق ها, فقط ارزش يک تجربه و يک فراموش شدن را دارد.
يک نفر نان داشت اما بي نوا دندان نداشت
آن يکي بيچاره دندان داشت اما نان نداشت
آنکه باور داشت روزي مي رسد بيچاره بود
آنکه در اموال دنيا غرق بود ايمان نداشت
دشت باور داشت گرگي در ميان گله است
گله باور داشت اما من نميدانم چرا باور سگ چوپان نداشت
يک نفر پالان خر را در ميان خانه پنهان کرده بود
آن يکي با بار خر مي رفت و خر پالان نداشت
يک نفر فردوس را ارزان به مردم مي فروخت
نقشه ها کو داشت در پندار خود شيطان نداشت
هر کجا دست نيازي بود بر سويي دراز
رعيت بيچاره بخشش داشت اما خان نداشت
يک نفر نان داشت اما بي نوا دندان نداشت. !
شعر: پرواز هماي
درباره این سایت